مش‌مندلی بابای من بود

«ماشین مش‌مندلی نه بوق داره، نه صندلی… ماشین مش‌مندلی نه بوق داره نه صندلی…» هر وقت دوره‌اش می‌کنند و دور هم می‌نشینند می‌خوانندش. یکی نیست بگوید خب از آن اول اولش که این‌طور نبوده‌. یک زمانی برای خودش کیاوبیایی داشت، سیس عقابی می‌گرفت که بیا‌وببین. قیافۀ باریک و دراز، عضله‌های

باشو، غریبۀ نفوذی غرب

به گزارش خبرگزاری موزی، فیلم «باشو غریبه کوچک» به کارگردانی بهرام بیضایی و با دست‌یاری داریوش فرهنگ، پس از چهار دهه در موزه سینمای ایران به نمایش درآمد. داریوش فرهنگ در مراسم افتتاحیه از بی‌مهری چند دهه‌ای نسبت به فیلم گله کرد و گفت: «این فیلم حقش این نبود».

سعدی مخالف کمونیست نبود

خدا نکند که یکی دوزاری‌ش کج باشد و جوک را نگیرد. از این جوک‌های شوهر عمه‌ای منظورم نیست؛ این‌ها را که اگر کسی بگیرد و بخندد، مایۀ عجب است. بچسبیم به مابقی شوخی‌ها و طنزها؛ تصورش را بکنید که یکی مطلبی را شوخی‌شوخی بگوید، اما بقیه آن را جدی‌جدی تجزیه‌وتحلیل

روزی زندگی

روزی کویر را از تن برمی‌کَنم
این شهر را
این خاک را

لباس مدرن بر تن ترس‌های بومی

بلندگو را به دست گرفت و گفت: سینمای ما در ژانر وحشت به جایی نرسیده، چون ادبیات ما در این حوزه چندان غنی نیست. یکی از ملکوت بهرام صادقی نام برد. یکی از بوف کور صادق هدایت یاد کرد و دیگری از شب‌نشینی باشکوه غلامحسین ساعدی. شاید به صرف چند

احساسات آدمی تصویر می‌خواهد نه توصیف (به بهانۀ رمان بی‌لنگر)

اگر قرار بود بشر برای هر مکتب و نظریه‌ای چنان ذوق‌زده بشود که روی پایش بند نباشد و بخواهد آن را در زندگی بشریت به اجرا درآورد که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. از ابتدای آفرینش آدم، میلیون‌میلیون نظریه و تئوری آمده و رفته.

مه وهم‌خیز (داستان کوتاه)

داد زد: «چرا ساکتند؟ ببین، الانم حرف نمی‌زنند. تقصیر توئه». و مادر گریه کرد یا شاید آرام‌آرام با او گپ زد. پدر می‌گفت احترام به والدین واجب است. می‌گفت نباید پای‌مان را جلویشان دراز کنیم. نباید روی حرف‌شان حرف بزنیم.

روبه‌خیر یا روبه‌شر؟

روبه‌خیر نمی‌خواهد تن به سنت‌های پوسیدۀ ده بدهد. 18 سالش است و هنوز ازدواج نکرده. یواشکی و به دور از چشم بقیه دارد تلاش می‌کند خواندن یاد بگیرد. گاهی فرار می‌کند به باغات و جایی که کسی نیست روسری‌اش را در می‌آورد. حتی جایی تابو می‌شکند، پیراهنش را هم در می‌آورد تا قطرات باران را روی پوستش حس کند.

صدای زندگی (فیلمنامه 100ثانیه‌ای)

دختر یک‌هو پخش زمین می‌شود، نفس‌زنان: من دیگه نمی‌تونم. (به ساعتش نگاه می‌کند و بلند می‌شمارد) ۴۵… ۴۶… ۵۱… ۵۵… ۵۷… ۵۸… ۶۰. واووو، آفرین. من فقط ۴۰ثانیه تونستم.

از آدرنالین-غیاث‌المدهون

وقتی به دنیا آمدیم زندگی رنگی بود و عکس‌ها سیاه‌ و سفید امروز عکس‌ها رنگی‌اند و زندگی سیاه و سفید «از کتاب شعر آدرنالین، ترجمۀ سارا رحمتی»

چپق مجلسی

_ تو مسابقه، دودِ یارو مهمه‌ دیگه. فرق می‌کنه یه کیف‌کش داشته باشه یا صدتا؟
_ نه آقاجان، گوش بده به من؛ ۴۰نمره‌اش فقط برای کاسه پُرکنی بوده، کم‌مهارتی نیست به هر حال، ۳۰نمره برای درست‌ تو دست‌گرفتنش، ۴۰تاش هم برای دود و دمش

شب رویایی اینستاگرامی

در کلبه‌ای جنگلی، وسط کوه و طبیعت بودیم. بوی نم و خاک در فضا پیچیده بود. شرشر لطیف آب رودخانه از بیرون شنیده می‌شد. قورباغه‌ها قورقور می‌کردند، جغدی هوهو می‌کرد و شاید در کمین قورباغه‌ها بود. سگی هم از دور عوف‌عوف می‌کرد و لابد نگهبان خانه‌ای روستایی بود.

سراب افق

داوطلبانه وارد زندان شدم، دست‌وپایم را زنجیر کردم و کلیدش را سپردم دست این‌وآن. خودم را اسیر کردم، اسیر این شهر سیاه، اسیر این خانهٔ شوم، اسیر آدمی جدید، اسیر خودی دیگر. باید حرف بزنم.‌ باید بگویم. خواهش کنم. التماس کنم که پیاده‌ام کنند، که تمامش کنند…

دریاچۀ ماسه (داستان کوتاه)

هیچ‌کس نبود همه پیش‌پیش رفته بودند. ما منتظر بودیم که جعبه‌های انگور را بدهیم به پسر صمدآقا تا ببرد سر جاده بفروشد. دیر کرده بود به کوچه رفتم تا اگر دیدمش به مادربزرگ خبر بدهم. سگی سر کوچه‌مان روی دست‌هایش نشسته بود و زل‌زل نگاهم می‌کرد.

جستجو کردن
Close this search box.

پست‌های پیشنهادی

شبکه‌های اجتماعی