«ماشین مشمندلی نه بوق داره، نه صندلی…
ماشین مشمندلی نه بوق داره نه صندلی…»
هر وقت دورهاش میکنند و دور هم مینشینند میخوانندش. یکی نیست بگوید خب از آن اول اولش که اینطور نبوده. یک زمانی برای خودش کیاوبیایی داشت، سیس عقابی میگرفت که بیاوببین. قیافۀ باریک و دراز، عضلههای سخت و ورزشکاری، پوست آبی صدفی. یعنی دلبری میکرد حسابی.
بابا بلد بود چطور نازش را بکشد. ما هم از او مشق میگرفتیم. جمعه به جمعه با خواهرها دستمال به سر میبستیم و میرفتیم به پیرایشش؛ یکی به پدیکور لاستیکها، یکی مانیکور سپرها و یکی دیگر هم براقسازی پوست. خلاصه که از جان مایه میگذاشتیم.
یک بار هم عروسش کردیم برای عمو. گلهای ریز سفید و صورتی دادیم دستش و یک تور سفید بزرگ گذاشتیم روی سرش. راه که میرفت تور با باد میرقصید و بوی عطر در فضا میپیچید. خودش هم از ذوق بوقبوق میکرد. وقتی با هم شمال رفتیم را نگو… آن حجم از آبی را مثل ما اولینبار بود که میدید. ساعتها برای دریا آواز خواند و با موجهایش رقصید.
امان از شیطنتهای کامیونهای کوچهمان! هر وقت از دم خانهمان رد میشدند، جستی میپریدند بالا که یک گوشهنظری ببینندش. کامیون خود بابا هم غیرتی میشد که: «دِ یالا رد شید». گاهی هم درست جلوی در پارکینگ میایستاد تا قشنگ جلویشان در آید.
آره، جانم، کمکم شروع شد. چشمش کردند. اولش هم وانت مش اصغر شروع کرد. سوسه آمد که آقا چرا من؟ من کار دارم با همین نانازخاتون بروید سرِ زمین. طفلک هر صبح چندنوبت، چندنوبت سوارمان میکرد و میرساند سر زمین. رفتنی بساط ناهار و ارهوتیشه به پشت و برگشتنی هم پیتپیت انگور و کشمش و خیارچنبر. سنگریزهها هم سر راه برایش قلدری میکردند؛ میپریدند و آبیهای صدفیاش را ریزریز نوک میزدند.
بعدش هم کامیون عمو مهرداد قروغمزه که من با این همه اِهنوتُلپ خالیخالی بروم کوره و برگردم؟ اگر سرزدنهایش را این انجام دهد که کم نمیآید ازش. پس افتاد به جادهای که زمستانهایش گلوشل بود و تابستانهایش خاکوخل.
قلبش را ولی یک تریلی شکست؛ وقتی با حرص کوبید به او و داغانش کرد. بیمه هم باد هوا بود؛ تا پیش از آن که ورد زبانش بود بیتصادف نمیشود. بعد از آن هم این که حتما خودش یک کاری کرده است و چه میدانم بگذارید برای روز مبادا.
کمکم قرارِ جمعههایمان به هم ریخت. یعنی دیگر خواهرها نیامدند. اولش من بودم و بابا. و بعد که من هم دیگر ذوقش را نداشتم، او ماند و بابا.
بابا میگفت: «قبول، صورتش افتاده و شلوول شده، پوستش لکوپیس افتاده، راه میرود استخوانهایش غنغن صدا میدهند. اما هنوز ستوسفت است. ببین دندهاش را، ترمزش را؟» اینها را وقتی به آبجیبزرگه رانندگی یاد میداد میگفت. نانازخاتون هم که میشنید بادی به غبغب میانداخت، پتپتی میکرد و با افتخار از روی کلوخها و دستاندازها جست میزد.
بابا که رفت، او ماند و خودش. برق از هر چهارچشمش رفت، عضلههایش ریخت، رنگش پرید و شد همین صورتی-فلزیِ توی باغچه. ما هم که دیگر دلی برایمان نمانده بود که برویم سروقتش. پلاک گردنش را هنوز به عشق بابا نگه داشته. استعلامش را بگیری، نشان میدهد که هنوز نفس میکشد. اما همه میدانیم که او هم دیگر بعد از بابا کمر راست نکرد.
گاهی گمان میبرم که شاید خودش هم با بقیه زمزمه میکند:
«ماشین مشمندلی ارزون و بیمعطلی
ماشین مشمندلی نه بوق داره نه صندلی
بس که ماشالا محکمه
راهنرفته پنچره…»